سلام به همه ی دوستان گل با معرفتم... چه اونایی که مرتب بم سر میزنن چه اونایی که سر نمیزنن... چه اونایی که اصلا از جمع نتی ما رفتن... من خیلی از دوستان بی خبر شدم و این بی خبری هم آزارم میده... چون حس میکنم خیلی بیمعرفت و بدم... مثلا آقا تورج که خیلی لطف دارن و من هنوز جوابشون رو ندادم... یا آقا داوود (نینوا) که وبشون رو بی خبر تعطیل کردن و من یه جورایی پیششون بدقول شدم... و چند تا دوستان عزیزی که جدیدا اومدن پیشمو من حتی جواب سلام هم ندادم...
الان اومدم که طبق معمول نظرها رو تایید کنم و برم که دیدم ای بابا من دو ماهه که اصلا آپ نکردم...!!!!! خودم کپ کردم...!!! راستش الان که موقع امتاحاناست فقط میام تایید میکنم نظرا رو بعد میرم و متاسفانه وقت جواب دادن هم ندارم...
خلاصه خیلی شرمنده ام... پیش خودم گفتم آخیییییییییییییی... چه روزایی داشتیم ما تو این وبلاگ...
ولی حالا انگار فقط به زور دارم میام...
این روزا حالم خیلی گرفتست... گرفته تر از همیشه... قبلنا دلم میگرفت درد و دل میکردم... گاهی گریه میکردم... یا شعر مینوشتم... الان دیگه زبونم بند اومده... اشکم خشک شده... دست و دلم به قلم نمیره... نمیدونم.. نمیدونم.. نمیدونم... از همه طرف به مشکل برخوردم... ولی میدونم همه چی حل میشه... با اینکه خیلی چیزا رو از دست دادم... یه دوست که برام خیلیییی عزیز بود... چند تا دوستای خوبی که خیلی بهم کمک کردن... و خیلی چیزای دیگه رو از دست دادم.. ولی باید صبور باشم... باید قوی باشم... هرچند که هر روز داغون میشم و میشکنم... به قول دیالوگ مهدی پاکدل: صدای شکستن قلبمو با گوشای خودم شنیدم... ولی خب زندگیه دیگه... سخت نباشه که نمیشه... درد نباشه که نمیشه... عشق نباشه که نمیشه...
این روزا یه چیزایی میشنوم از دیگران که می سوزم... واقعا برام سوختن داره... نمیخوام اینجوری باشه... خدایااااااااااا... خودت که میدونی... نمیخوام هیچ کس دلش بشکنه... نمیخوام...
از طرفی هم که میگن در دروازه رو میشه بست در دهن مردم رو نه... هرجا ما پاگذاشتیم یه مشکلی ساختن... آخه دیگه انصافتون کجا رفته بابا؟؟؟!!!
این روزا حالم خیلی خرابه... امروز یه خبری شنیدم که از پا درومدم... خیلی داغون شدم... یکی از دوستان صمیمی یه غده تو مغزشه... خیلی نگرانشم... تورو خدا براش دعا کنین... از ته دلتون براش دعا کنین... خدایا تو بزرگی... خودت میدونی چی میگم... خودت کمک کن...
این روزا با آدما در رابطه با خودمو خدا مشکل پیدا کردم... نمیدونم چرا هی همه میخوان تو رابطه ی من و خدا دخالت کنن؟؟؟!!! بابا من عاشق خدام... مجنون لیلی ام... شما چیکارم دارین آخه؟؟؟!!! خدا خودش حرفامو خوب میفهمه...
این روزا خیلی سردرگم شدم... نمیدونم کودوم راه درسته... کودوم راه بهتره... نمیدونم تهش چی میشه... خداجون خودت کمکم کن...
این روزا نیاز به یه انرژی مضاعف دارم... یه نیرویی که بتونم باش این یکی دوسالعقب افتادن رو جبران کنم... خیلی کارا هست که باید انجام بدم... خیلی حرفا هست که تو دلم داره وول میخوره و مثل خوره جونمو میخوره...
این روزا همه فکر میکنن نا شکر و نا امید شدم... نه اینجوری نیست... فقط درد و دله... خدا خودش میدونه... اگه به ناشکری باشه که... خدا جون فقط میگم دوستت دارم.. خودت دیگه تا آخرشو میخونی...
راستی این روزای شما چه جوریه؟؟؟!!!
من عاشق این شعر مرحوم استاد قیصر امین پورم... یه جورایی حال و هوای خودمه... شاید هم دقیقا...!!!
رفتار من عادی است
اما نمی دانم چرا
این روزها
از دوستان و آشنایان
هرکس مرا میبیند
از دور میگوید:
این روزها انگار
حال و هوای دیگری داری!
اما
من مثل هر روزم
با آن نشانیهای ساده
و با همان امضا، همان نام و با همان رفتار معمولی
مثل همیشه ساکت و آرام
این روزها تنها
حس می کنم گاهی کمی گنگم
گاهی کمی گیجم
حس میکنم
از روزهای پیش قدری بیشتر
این روزها را دوست دارم
گاهی
- از تو چه پنهان -
با سنگها آواز میخوانم
و قدر بعضی لحظهها را خوب میدانم
این روزها گاهی
از روز و ماه و سال، از تقویم
از روزنامه بی خبر هستم
حس میکنم گاهی کمی کمتر
گاهی شدیدا بیشتر هستم حتی اگر میشد بگویم
این روزها گاهی خدا را هم
یک جور دیگر میپرستم
از جمله دیشب هم
دیگرتر از شبهای بیرحمانه دیگر بود:
من کاملا تعطیل بودم
اول نشستم خوب
جورابهایم را اتو کردم
تنها - حدود هفت فرسخ - در اتاقم راه رفتم
با کفشهایم گفتگو کردم
و بعد از آن هم
رفتم تمام نامهها را زیر و رو کردم
و سطر سطر نامهها را
دنبال آن افسانهی موهوم
دنبال آن مجهول گشتم
چیزی ندیدم
تنها یکی از نامههایم
بوی غریب و مبهمی میداد
انگار
از لابه لای کاغذ تا خوردهی نامه
بوی تمام یاسهای آسمانی
احساس میشد
دیشب دوباره
بی تاب در بین درختان تاب خوردم
از نردبان ابرها تا آسمان رفتم
در آسمان گشتم
و جیبهایم را
از پارههای ابر پر کردم
جای شما خالی!
یک لقمه از حجم سفید ابرهای تُرد
یک پاره از مهتاب خوردم
دیشب پس از سی سال فهمیدم
که رنگ چشمانم کمی میشی است
و بر خلاف سالها پیش
رنگ بنفش و ارغوانی را
از رنگ آبی دوستتر دارم
دیشب برای اولین بار
دیدم که نام کوچکم دیگر
چندان بزرگ و هیبت آور نیست
این روزها دیگر
تعداد موهای سفیدم را نمیدانم
گاهی برای یادبود لحظهای کوچک
یک روز کامل جشن میگیرم
گاهی
صد بار در یک روز میمیرم
حتی
یک شاخه از محبوبههای شب
یک غنچه مریم هم برای مردنم کافی است
گاهی نگاهم در تمام روز
با عابران ناشناس شهر
احساس گنگ آشنایی میکند
گاهی دل بی دست و پا و سر به زیرم را
آهنگ یک موسیقی غمگین
هوایی میکند
اما
غیر از همین حسها که گفتم
و غیر از این رفتار معمولی
و غیر از این حال و هوای ساده و عادی
حال و هوای دیگری
در دل ندارم
رفتار من عادی است ...
(راستی امتحانام تموم شد هم ؟آپ میکنم... هم خبرتون میکنم... هم جواب میدم... قالبم رو هم درست میکنم... تورو خدا شرمنده...)
یا علی...


پ.ن: پریروز تولدم بود... خیلی دوست داشتم یه اتفاق خاص بیوفته... دیشب افتاد... داغون شدم...!!! نمیدونم شاید همش مصلحته که من حالیم نمیشه...
مرسی از همه ی عزیزانی که بم تبریک گفتن...
یادش بخیر پارسال یکی اینجا برم جشن گرفت... یکی... 
بازم معذرت که جواب نمیدم... برگشتم جواب میدم... یعنی وقتی امتحانات تموم شد میام جواب میدم... راستیییییییییییییییییی تئاترمون تو مرحله ی استانی هم اول شددددددددددددد...


پ.ن۲: باز ما شدیم و این جناب بی دل بی نشان... باور کن حلالت نمیکنم... تنها کسی هستی ازش نگذشتم... چون خیلی داری عذابم میدی... تبریک تولد نخواستم دلسوزیتم ببر واسه خودت... تو اگه راست میگی بگو کی هستی... بعدم واسه چی هک شده باشه؟؟؟ دوست بنده خدای من دیگه نت نمیاد چه برسه به اون چیزایی که تو گفتی...!!!