نوروز است و تنهایی و عشق و باران و... هرچه که تو می خواهی...

سلام به همهی کسایی که همیشه و همیشه همراه من بودن و هنوزم به این کلبه ی خرابه سر می زنن...

تا چند روز کسی و خبر نمیکنم ببینم کیا یار دبستانی ان!

راستش می خواستم قبل عید یه پست به افتخار آقا محسن کالج بزنم که خیلییییییییییییییییی با معرفته... مثل داداش بزرگمه و خیلی بهم کمک کرده و خیلی با صفاست و همیشه بهم سر میزنه... دیگه نشد و ما گفتیم تبریک سال نو بزنیم که اونم نشد دیگه یک ساعت پیش داشت باروون میومد و من رفتم زیر بارون دعا کردم و اومدم یه شعر نوشتم که تقدیم به هرکسی که عاشقه و منتظر... البته هنوز تصحیح نشده هم از لحاظ املایی هم ادبی... دیگه گفتم تا تنور داغه بچسبونم...!

سال نوتون هم مبارک... سالی پر از سلامتی و عشق و امید داشته باشین...

ب
الف
ر
الف
نون... مثل اینکه تو نمی آیی...
و من قورت می دهم دانه های اشکم را که از آسمان بر کویرمغزم می بارند
و باز تو نمی آیی...
آنقدر نمی آیی که من به آخر باران نیز شک می کنم... آخر تو نان آور این کلبه ی ویرانی که
مدام بهانه ات را میگیرد که هول و هراس گندم آوردنت مرا کشت! از آسمان به زمین بیا!
آب می خوریم و سیب عشق...

مگر نه مرا بهانه کردی؟
بیا تا باران شوم بر دل مزرعه ی احساس تو...
تا دیگر به چشم کلاغ سیاه بر سر جاده ی دلم مترسک نکاری

 

دل می شکند...

همیشه وقتی دلم میگیره از یه جایی یا کسی دلم رو شکونده شبا به ماه نگاه میکنم... بام حرف میزنه... تو غمم شریک میشه... بم می خنده... بم امید میده و... دوستش دارم...

بازم دلم گرفته از همه کس و همه چیز... نمی خوام نا شکری کنم و به قول استادم "ر" به داشته هام نگاه میکنم و خدا رو شکر میکنم و نباید به چیزی دل ببندم و وابسته بشم که نبودش نابودم کنه... ولی خب دله دیگه میگیره... میشکنه...! به قول یه دوستی : "اينجا زمين است . ساعت به وقت انسانيت خواب است. عجب موجود سخت جانيست دل. هزار بار تنگ ميشود ميشكند ميسوزد ميميرد و باز مي طپد!"

خب چه میشه کرد...! دنیاست و زندگی اگه سخت نباشه که نمیشه! همیشه به این فکر میکردم که آدما  در شرایطی که به ضرر دیگران میشه و نفع آنچنانی هم شاید برای خودشون نداشته باشه ولی باز چرا و چه جوری دروغ میگن؟! متاسفانه جواب سوالم رو به سادگی گرفتم!

دیگه از مدرسه بدم میاد یعنی تنفر دارم دیگه... دلم میخواد هرچه زودتر برم دانشگاه اونجا حداقل دیگه مدیر و ناظم نداریم...!!! خدا بزنه تو کمر آدم دروغ گو... حتی اگه خودم باشم! شاید اولین باری باشه که نمیتونم کسی رو ببخشم...! نمیدونم...

خلاصه دیشب که دلم از همه کس و همه جا گرفته بود نگاه کردم به ماه... گفتم حتما بازم مثل همیشه بام هم دردی میکنه... ولی چیزی رو دیدیم که بیشتر داغون شدم... فهمیدم دردهای من هرچقدر هم که در حد خودم و حالت عادی زیاد باشه ولی در برارش هیچه... ماه رو شکل یه گهواره دیدم... گهواره ای که واسه علی اصغر لالایی میخوند گهواره ای که رقیه ی سه ساله می نشست کنارش... گهواره ای که...

چی بگم؟ که نگفتنم بهتره...! با زهم به قول دوستی دیگر: "حرفهائی هستند که اگر نگویی می میری اگر بگویی می میرند !
تا ابد در دلت می مانند و با تو زندگی میکنند بی آنکه گفته شوند . . ."

خدایا...

نمی گویم دستانم را بگیر...

عمریست گرفته ای...

مبادا رها کنی...!

 

پی نوشت:

حسین (ع) بیشتر از آب تشنه ی لبیک بود...

افسوس که به جای افکارش زخم های تنش را نشانمان دادند

و بزرگترین دردش را بی آبی نامیدند...!

 پ.ن۲: بابام ۱ماهه که مریضه و قلبش رو عمل کرده. با مامانم تهرانن و من تنهام. براش دعا کنین تو این ماه عزیز...

پ.ن۳: ماه من... شبم تاریکه... من یه اشتباهی کردم... تو با من نامهربون نباش و بازم به قلب خسته ام بتاب... ماه من دوستت دارم... همیشه باش...

 پ.ن۴: خدایااااااااااااااا... شکرت... فکر نمیکردم به این زودی بم ثابت کنی...! خیلی دوستت دارم...

پ.ن۵: واااااااااایییی بی دل بی نشان خسته نمیشه از این همه مردم آزاری؟؟؟

من نا امید نیستم نا شکری هم نمیکنم. اینا فقط درد و دله... خدا خودش می دونه... من نمیدون تو چی از جون من می خوای؟؟؟!!!!!!!!!

 

چگالی= وزن (جرم) تقسیم بر حجم!!!

شعری از خودم برای تو...:

دلت را هوایی کرده ام و اکنون...

دور از اتنظارِ قلبِ تو نشسته ام

و هرچه بیشتر تارهای صوتی ام تکان می خورند، هوا میانِ من و تو بیشتر می شود

و نمی دانم آیا تو هوایم را داری؟!

وزنش را که کم نمی کنی...! میخواهی... ولی...

پس من دست در دستِ آغوشت می دهم تا بر خلافِ تمامیِ قوانین، با بستن چشم هایم در آغوشِ تو، چگالیِ سنگینیِ نگاهت را کم کنم...

و حال، خوب می دانم که تو هوایم را خوب داری...

 

نمیدونم...

میدونی... حس سلام کردن ندارم... نمیخواستم دیگه اینجا هم سه نقطه بذارما... ولی یه جورییم حس میکنم یه دنیا حرف دارم که بزنم ولی نمیدونم چیه؟ چه جوریه؟؟؟ نمیدونم ... کمکم کن...

مجنون: هرکاری میخوای بکن ولی ولم نکن...!

لیلی: (تو دلش) مگه مجنون از این کارا میکنه؟! بالاخره نفهمیدم من مجنون یا لیلی؟! تو مجنونی یا لیلی؟!

اگه من لیلی ام تو مجنون پس چرا تو بعضی وقتا اذییتم میکنی؟! اگه من مجنونم تو لیلی؟! پس چرا من همش تورو اذییت میکنم؟! آخرشم نفهمیدم کی به کیه...!

راستی حالت خوبه؟!

هوووومممممم... این دوتا شعرو بخون باشه؟! مثل آهنگا نشه هاااا...


مثل گنجیشکی که زیر برفا مونده / همه ی دلتنگیم پیش تو جا مونده

یه نفر اینجاس که تورو دوست داره هنوز / که تو چار فصل دلش برف می باره هنوز

یه نفر منتظره تو بهارش باشی / تا کنارت باشه تا کنارش باشی

یخ زدن دستای من ، زل زدن به رد پات / دستامو ها می کنم ، کو اجاق خنده هات

شاخه هام خشکیدن ، ریشه هام از دردن /  شونه هام می لرزن ، استخونام سردن

یه نفر اینجاس که تورو دوست داره هنوز / که تو چار فصل دلش برف می باره هنوز

رد چشمامو نگاه کن ، دستامو بگیر تو دستات  / یخ این دستارو وا کن

 خنده هات سبزه ی عیدن ، خنده هاتو دوست دارم منو با خنده صدا کن

 با یه ذره مهربونی ، منو پر کن از جوونی ، کی بهارو دوست نداره

 عزیزم خودت میدونی ، فصل فصله تو که عشقه ، چار فصل من بهاره

(محسن چاوشی- آهنگ ها)

...

زبانم را نمی فهمی ، نگاهم را نمی بینی
ز اشکم بی خبر ماندی و آهم را نمی بینی

سخن ها خفته در چشمم ، نگاهم صد زبان دارد
سیه چشمُم مگر طرز نگاهم را نمی بینی

گناهم چیست جز عشقت ، روی از من چه می پوشی
مگر ای ماه ، چشم بی گناهم را نمی بینی

سیه مژگان من ، موی سپیدم را نگاهی کن
سپید اندام من ، روز سیاهم را نمی بینی

پریشانم دل مرگ آشیانم را نمی جویی
پشیمانم نگاه عذر خواهم را نمی بینی

دل بی تاب من با دیدنت آرام می گیرد
اگر دوری ز آغوشم ، نگاهم کام می گیرد

مرا گر مست می خواهی ، نگاهت را مگیر از من
که دل از ساقی چشمان مستت جام می گیرد
سیه مژگان من ، موی سپیدم را نگاهی کن
سپید اندام من ، روز سیاهم را نمی بینی

پریشانم دل مرگ آشیانم را نمی جویی
پشیمانم نگاه عذر خواهم را نمی بینی


(مهرداد مرادپور- آهنگ نگاه)

...

 

 

 


دیوااااااااررر...!!!

سلام... خیلی داغونم... اومدم یه دنیا درد و دل کنم... چی بگم؟ از کجا بگم؟؟؟

میدونی یه دیوار هست که تازه فهمیدم از دیوار حاشا خیلییییییی بلند تره... دیوار حق خوری و نا عدالتی... آخه دیگه تا این حد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ بابا وجدانتون کجا رفته؟؟؟ اونم تو ماه خدا... اینجوری میکنین؟؟؟ خداااااااااااااااااااااااا...

چی بگم؟! تئاترمون واسه ی مرحله ی کشوری انتخاب نشد... قبول نشدیم... نمیتونیم به اردوی کشوری بریم...!!! حقموو خوردن اونم بدجور... اگه یه عیب و ایرادی میذاشتن رو کارو ردمون میکردن دلم نمیسوخت... آخه ببین واسه چی ردمون کردن؟؟؟؟؟ میگن بازی بچه ها خیلی عالی بوده... کارشون خیلی عالی بوده... ولی نمایشنامه خیلی سنگین بوده و کار بچه ها با اینکه خیلی عالیه ولی از سطح دانش آموزی خیلی بالاتره پس حق ندارن برن مرحله ی کشوری...!!!!!!!!!!!!!!!!! چی بگم؟؟؟ شما قضاوت کنین...

آره حق دارن بگن که از سطح دانش آموزی بالاتره... آخه کودوم دانش آموز احمقی مثل من پیدا میشه که بیاد و از ۷ صبح تا ۱۱-۱۲ شب تو زمستون بره سگ دو بزنه تا بوق شب که کارا ی تئاترش بگیره... منی که حداقل روزی یه بارو باید برم حموم سر تئاتر ده روز تمام یه لباس تنم بود حتی وقت نمیکردم جورابامو عوض کنم...!!! مثل میت ها کار انجام میدادم... آره من دیوونه ام... یه گروه جمع کردم و باهم کار کردیم... هر سال حقمونو خوردن ولی دست نکشیدیم... هر سال یه بهونه و یه عیب و ایرادی گرفتن رو کار ولی من با بچه هایی که همراهیم کردن ۴ سال تموم جون کندیم که به اینجا رسیدیم... حالا؟؟؟؟ حالا که دمه مرحله ی کشوری هستیم... حالا که میخواستیم برآورده شدن آرزوهامونو ببینیم میگن چون کارتون عالیه چون عیبو ایرادی ندارین چون واقعا تئاتر کار کردین حق ندارین بیاین تو مرحله ی کشوری تئاتر!!! آخه این چیه؟؟؟ این چه قانونیه که اونی که بهتره باید بره کنار؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ اونم واسه ی کاری که ما از تابستون گذشته پیگیرش بودیم... تو پاییز شروع کردیم... هر مرحله کارمون قوی تر میشد و به تعداد بچه ها اضافه میشد... گروه من ۲۰ نفر بچه ی هم سن و سال خودم بودن... براشون جون کندم خون دل خوردم... همه ی این بچه ها با جون و دل کار کردن... گاه گداری یه سری اذییت ها بود... یه روز این.. یه روز اون... ولی تهش برامون یه خاطره ی گروهی خوش بود... برای اردوی کشوری و نیشابور کلی برنامه ریخته بودیم... یکی از بچه ها خواب دیده بود خادم امام رضا شده... همه واسه کارمون ارزش قائل شدیم... واقعا کار کردیم... تئاتر بازی نکردیم زندگی کریدم... توی گرمای بوشهر از ساعت ۷ صبح تا ۲ ظهر توی حیاط زیر گرما کار میکردیم... آقای علوی بنده ی خدا... بدون هیچ چشم داشتی توی این تئاتر... توی زندگی... بهم کمک کرده... پا به پامون اومد... مامانم... خیلی زحمت کشید و حمایتمون کرد... مسئولین بوشهری که همه چشم امیدشون به ما بود... حالا... انگار دنیا رو سرم خراب شد... اینقدر حالم بد شد وقتی شنیدم که حتی نمیتونستم گریه ام کنم... خودم این چند روز ناراحتی داشتم اینم دیگه غوز بالا غووووز...

ولی خدا رو بابت چند تا چیز شکر میکنم... اینکه واقعا تونستیم بهترین کار رو ارائه بدیم... حقمون رو خوردن ولی ما بهترینیم... اینکه توی این تئاتر تونستیم زندگی کنیم... نقش هایی که توی زندگی واقعی هم هست... تئاتر مجنون لیلی... من... مجنون...! نقشی که براش حنجره گذاشتم... رفتارم بیش از پیش به خاطر این نقش پسروونه شد... و... تک تک بچه ها با این کار زندگی کردن... از این تئاتر از این زندگی خیلی چیزا یاد گرفتیم.. خیلی... و اینکه هدف من از این تئاتر این بود که بگم به خدا عشق زمینی بد نیست... حتی اگه لیلی دلبر بد باشه دلبر شیاد باشه باز خوبیش اینه که میشه از این عشق زمینی به اون عشق حقیقی رسید... مجنون عشق لیلی رو میخواد خود لیلی دیگه نیست... امیدوارم تونسته باشم کارم رو خوب انجام بدم...

ما که نرفتیم مرحله ی کشوری ولی بازم مثل یه پهلوونی که با نامردی زدنش زمین... زمین رو میبوسم و از گود خارج میشم... خدایا دوستت دارم و ازت کمک میخوام...

بچه ها خدا قوت...

 

سین اولین سیب...

سلام به همه ی دوستان گلی که میدونم همشون از دست من و بی معرفتی هام شاکی هستند... به جون خودم درگیر کارای تئاترمم که پونزدهم اجرای اصلیمونه... برامون دعا کنین چون این اجراست که سرنوشت سازه... اگه جز ده گروه برتر تو کل کشور بشیم میریم مرحله ی آخر یعنی کشور... یاد گرفتن خیلی چیزا از تئاترو... خدا جون خودت کمکمون کن...

خلااااااصههههههههههه... حال دردو دل کردن ندارم دیگهههههههه...  اینم از آخرین شعرم... بخونید و نظرتون رو خواهشا بگین...

 

 

بر صلیب سین اولین سیبم...

نمیدانی...

عین اول عشق عجب هوایی کرد حوا را...

 

 

 

 

آخیییییییییی... این روزااااااا...

سلام به همه ی دوستان گل با معرفتم... چه اونایی که مرتب بم سر میزنن چه اونایی که سر نمیزنن... چه اونایی که اصلا از جمع نتی ما رفتن... من خیلی از دوستان بی خبر شدم و این بی خبری هم آزارم میده... چون حس میکنم خیلی بیمعرفت و بدم... مثلا آقا تورج که خیلی لطف دارن و من هنوز جوابشون رو ندادم... یا آقا داوود (نینوا) که وبشون رو بی خبر تعطیل کردن و من یه جورایی پیششون بدقول شدم... و چند تا دوستان عزیزی که جدیدا اومدن پیشمو من حتی جواب سلام هم ندادم...

الان اومدم که طبق معمول نظرها رو تایید کنم و برم که دیدم ای بابا من دو ماهه که اصلا آپ نکردم...!!!!! خودم کپ کردم...!!! راستش الان که موقع امتاحاناست فقط میام تایید میکنم نظرا رو بعد میرم و متاسفانه وقت جواب دادن هم ندارم...

خلاصه خیلی شرمنده ام... پیش خودم گفتم آخیییییییییییییی... چه روزایی داشتیم ما تو این وبلاگ... ولی حالا انگار فقط به زور دارم میام...

این روزا حالم خیلی گرفتست... گرفته تر از همیشه... قبلنا دلم میگرفت درد و دل میکردم... گاهی گریه میکردم... یا شعر مینوشتم... الان دیگه زبونم بند اومده... اشکم خشک شده... دست و دلم به قلم نمیره... نمیدونم.. نمیدونم.. نمیدونم... از همه طرف به مشکل برخوردم... ولی میدونم همه چی حل میشه... با اینکه خیلی چیزا رو از دست دادم... یه دوست که برام خیلیییی عزیز بود... چند تا دوستای خوبی که خیلی بهم کمک کردن... و خیلی چیزای دیگه رو از دست دادم.. ولی باید صبور باشم... باید قوی باشم... هرچند که هر روز داغون میشم و میشکنم... به قول دیالوگ مهدی پاکدل: صدای شکستن قلبمو با گوشای خودم شنیدم... ولی خب زندگیه دیگه... سخت نباشه که نمیشه... درد نباشه که نمیشه... عشق نباشه که نمیشه...

این روزا یه چیزایی میشنوم از دیگران که می سوزم... واقعا برام سوختن داره... نمیخوام اینجوری باشه... خدایااااااااااا... خودت که میدونی... نمیخوام هیچ کس دلش بشکنه... نمیخوام...

از طرفی هم که میگن در دروازه رو میشه بست در دهن مردم رو نه... هرجا ما پاگذاشتیم یه مشکلی ساختن... آخه دیگه انصافتون کجا رفته بابا؟؟؟!!!

این روزا حالم خیلی خرابه... امروز یه خبری شنیدم که از پا درومدم... خیلی داغون شدم... یکی از دوستان صمیمی یه غده تو مغزشه... خیلی نگرانشم... تورو خدا براش دعا کنین... از ته دلتون براش دعا کنین... خدایا تو بزرگی... خودت میدونی چی میگم... خودت کمک کن...

این روزا با آدما در رابطه با خودمو خدا مشکل پیدا کردم... نمیدونم چرا هی همه میخوان تو رابطه ی من و خدا دخالت کنن؟؟؟!!! بابا من عاشق خدام... مجنون لیلی ام... شما چیکارم دارین آخه؟؟؟!!! خدا خودش حرفامو خوب میفهمه...

این روزا خیلی سردرگم شدم... نمیدونم کودوم راه درسته... کودوم راه بهتره... نمیدونم تهش چی میشه... خداجون خودت کمکم کن...

این روزا نیاز به یه انرژی مضاعف دارم... یه نیرویی که بتونم باش این یکی دوسالعقب افتادن رو جبران کنم... خیلی کارا هست که باید انجام بدم... خیلی حرفا هست که تو دلم داره وول میخوره و مثل خوره جونمو میخوره...

این روزا همه فکر میکنن نا شکر و نا امید شدم... نه اینجوری نیست... فقط درد و دله... خدا خودش میدونه... اگه به ناشکری باشه که... خدا جون فقط میگم دوستت دارم.. خودت دیگه تا آخرشو میخونی...

راستی این روزای شما چه جوریه؟؟؟!!!

 

من عاشق این شعر مرحوم استاد قیصر امین پورم... یه جورایی حال و هوای خودمه... شاید هم دقیقا...!!!

 

رفتار من عادی است
اما نمی دانم چرا
این روزها
از دوستان و آشنایان
هرکس مرا می‌بیند
از دور می‌گوید:
این روزها انگار
حال و هوای دیگری داری!

اما
من مثل هر روزم
با آن نشانیهای ساده
و با همان امضا، همان نام و با همان رفتار معمولی
مثل همیشه ساکت و آرام

این روزها تنها
حس می کنم گاهی کمی گنگم
گاهی کمی گیجم
حس می‌کنم
از روزهای پیش قدری بیشتر
این روزها را دوست دارم
گاهی
- از تو چه پنهان -
با سنگها آواز می‌خوانم
و قدر بعضی لحظه‌ها را خوب می‌دانم
این روزها گاهی
از روز و ماه و سال، از تقویم
از روزنامه بی خبر هستم

حس می‌کنم گاهی کمی کمتر
گاهی شدیدا بیشتر هستم حتی اگر می‌شد بگویم
این روزها گاهی خدا را هم
یک جور دیگر می‌پرستم

از جمله دیشب هم
دیگرتر از شب‌های بی‌رحمانه دیگر بود:
من کاملا تعطیل بودم
اول نشستم خوب
جوراب‌هایم را اتو کردم
تنها - حدود هفت فرسخ - در اتاقم راه رفتم
با کفش‌هایم گفتگو کردم
و بعد از آن هم
رفتم تمام نامه‌ها را زیر و رو کردم
و سطر سطر نامه‌ها را
دنبال آن افسانه‌ی موهوم
دنبال آن مجهول گشتم
چیزی ندیدم
تنها یکی از نامه‌هایم
بوی غریب و مبهمی می‌داد
انگار
از لابه لای کاغذ تا خورده‌ی نامه
بوی تمام یاس‌های آسمانی
احساس می‌شد

دیشب دوباره
بی تاب در بین درختان تاب خوردم
از نردبان ابرها تا آسمان رفتم
در آسمان گشتم
و جیب‌هایم را
از پاره‌های ابر پر کردم
جای شما خالی!
یک لقمه از حجم سفید ابرهای تُرد
یک پاره از مهتاب خوردم

دیشب پس از سی سال فهمیدم
که رنگ چشمانم کمی میشی است
و بر خلاف سال‌ها پیش
رنگ بنفش و ارغوانی را
از رنگ آبی دوست‌تر دارم

دیشب برای اولین بار
دیدم که نام کوچکم دیگر
چندان بزرگ و هیبت آور نیست

این روزها دیگر
تعداد موهای سفیدم را نمی‌دانم

گاهی برای یادبود لحظه‌ای کوچک
یک روز کامل جشن می‌گیرم
گاهی
صد بار در یک روز می‌میرم
حتی
یک شاخه از محبوبه‌های شب
یک غنچه مریم هم برای مردنم کافی است

گاهی نگاهم در تمام روز
با عابران ناشناس شهر
احساس گنگ آشنایی می‌کند
گاهی دل بی دست و پا و سر به زیرم را
آهنگ یک موسیقی غمگین
هوایی می‌کند

اما
غیر از همین حس‌ها که گفتم
و غیر از این رفتار معمولی
و غیر از این حال و هوای ساده و عادی
حال و هوای دیگری
در دل ندارم
رفتار من عادی است ...

 

(راستی امتحانام تموم شد هم ؟آپ میکنم... هم خبرتون میکنم... هم جواب میدم... قالبم رو هم درست میکنم... تورو خدا شرمنده...)

یا علی...

 

 

 

پ.ن: پریروز تولدم بود... خیلی دوست داشتم یه اتفاق خاص بیوفته... دیشب افتاد... داغون شدم...!!! نمیدونم شاید همش مصلحته که من حالیم نمیشه...

مرسی از همه ی عزیزانی که بم تبریک گفتن... یادش بخیر پارسال یکی اینجا برم جشن گرفت... یکی...

بازم معذرت که جواب نمیدم... برگشتم جواب میدم... یعنی وقتی امتحانات تموم شد میام جواب میدم... راستیییییییییییییییییی تئاترمون تو مرحله ی استانی هم اول شددددددددددددد...

 

پ.ن۲: باز ما شدیم و این جناب بی دل بی نشان... باور کن حلالت نمیکنم... تنها کسی هستی ازش نگذشتم... چون خیلی داری عذابم میدی... تبریک تولد نخواستم دلسوزیتم ببر واسه خودت... تو اگه راست میگی بگو کی هستی... بعدم واسه چی هک شده باشه؟؟؟ دوست بنده خدای من دیگه نت نمیاد چه برسه به اون چیزایی که تو گفتی...!!!

عشق... نو روز...

 

سلام سلام سلام...

الان پیش خودتون میگین ای این دختره چه رویی داره میاد آپ میکنه؟؟؟!!! آره به خدا... خیلی پرروو و بی معرفتم من... تورو خدا شما دیگه بم نگین که بی معرفتم که خودم روزانه بسی عذاب میکشم از این قضیه... شرمنده ی گل روی تک تکتونم هستم...

دیگه داره کم کم عید نوروز نزدیک میشه و منم گفتم بیام یه خونه تکونیی بکنم... البته بین خودمون بمونه ها هنوز اتاقمو مرتب نکردم... خلاصهههههههههه گفتم بیام یه سری به شما دوستای عزیز بزنم و ازتون حلالیت بطلبمو به اونایی که تو خونه تکونی دلشون مارو دور ننداختنو جاش بدی هامو ریختن دور یه ایول بگم و تشکر کنم از همتون که انقد با معرفتین... چه اونایی که سر میزنن چه اونایی که سر نمیزنن... به جون خودم سرم خیلی شلوغه... به یه سری دلایل باید خیلی تلاش بکنم تا به چند تا چیز که میخوام برسم... صبح ساعت ۷ تا ۱۰-۱۱ شب بیرونم و مشغول... دیگه میام خونه جونی واسه نت و وبلاگ ندارم... شما به بزرگی خودتون ببخشین... منم قول میدم تو سال جدید معرفتم رو افزایش بدم... راستیییییییییییییییی تئاترمونم اول شددددددد خر کیف شدم... بعد از ۴ سال بالاخره نتیجه ی کارامو دیدم... البته دیگه تصمیم گرفتم مثل این پهلوونا که با موفقیت گود و میبوسنو از میدون میرن کنار دیگه کارگردانی و بازیگری تئاترو ببوسمو برم کنار... البته بازیگری خوبه ولی کارگردانی پدر آدمو در میاره...

حرف تو دلم زیاده که بزنم... و همینطور حرف هاییم هست واسه نگفتن... میگن ارزش هر انسانی به اندازه ی حرف هاییه که واسه نگفتن داره... حالا نمیدونم ارزشم چه قدره ولی دلم خیلی پره... بیش تر از همه هم از خودم... خیلی بدم آخه...

یه خواهش دوستانه... تو رو خدا همدیگه رو ببخشین... چه اونایی که بدی میکنن و از بدیشون پشیمون میشن و معذرت خواهی میکنن چه اونایی که نه عین خیالشونم نیست... میگن ببخشین تا خدا شما رو ببخشه... خدا جون خیلی دوست دارم... خیلی خوبی... نمیدونم چرا با اینکه من این همه بدم تو اینقد با من خوبی؟ یکی بهم گفت به تو چه؟ تو کار خدا دخالت نکن... چشم... هیچی نمیگم... فقط میگم خیلی دوستت دارم... خیلی گلی... بذار بقیه هم بفهمن که تو چقد گلی... این روزا تازه فهمیدم که چقد غریبی رو زمین... حتی خود منم که عاشقتم خیلی بهت بدی میکنم... خیلی بدم...

دوستان قدر لحظه هاتونو بدونین نذارین یه اتفاق ساده کاری باتون بکنه که مثل من یهو به خودتون بیاینو ببینین که سقوط آزاد کردین... نذارین حسرت رو دلتون بمونه...

نمیدونم این لحظات آخری چی بگم... ولی همتونو دوست دارم... راستی بذارین همیشه عشق همراهتون باشه... عشق مقدسه...

 

من بی عشق نمیتونم... دلم برای عشق تنگ شده... یه تلنگر.. یه عشق... یه دنیا خاطره... یه نگاه... یه مجنون... مجنون لیلی...

 

اینم آخرین دل نوشته ی من:

 

من...

قلم...

سه کنج دیوار...

 

عیدتون مبارک...

یا علی... در پناه حق...

 خدایا شکرت که قلبم شکست... خیلی درد داشت... خیلی... ولی عوضش عطر عشق پیچید...

 

 

کارگرداني است نوروز که مي گويد نور ..صدا…حرکت و من براي به دست اوردن تو همه نقشهاي عالم را بازي مي کنم...

 

تو نزدیکی که ماهی ها به سمت خونه برگشتن


به عشقت راه دریا رو بازم وارونه برگشتن

تو این دنیا یه آدم هست که دنیاشو تو می بینه


کسی که پای هفت سینت یه عمر سیب می چینه


کنار سبزه و سکه کنار آب و آیینه


تموم لحظه های شب سکوتت هفتمین سینه


تو هم درگیر تشویشی مثه حالی که من دارم

برای دیدنت امشب تموم سال بیدارم


هوای خونه برگشته تموم جاده بارونه


یه حسی تو دلم میگه تو نزدیکی به این خونه


هوای خونه برگشته تموم جاده بارونه


یه حسی تو دلم میگه تو نزدیکی به این خونه


کنار سبزه و سکه کنار آب و آیینه

تموم لحظه های شب سکوتت هفتمین سینه


تو هم درگیر تشویشی مثه حالی که من دارم

برای دیدنت امشب تموم سال بیدارم

تو نزدیکی که ماهی ها به سمت خونه برگشتن


به عشقت راه دریا رو بازم وارونه برگشتن


تو این دنیا یه آدم هست که دنیاشو تو می بینه


کسی که پای هفت سینت یه عمر سیب می چینه

هوای خونه برگشته تموم جاده بارونه


یه حسی تو دلم می گه تو نزدیکی به این خونه

هوای خونه برگشته تموم جاده بارونه


یه حسی تو دلم می گه تو نزدیکی به این خونه


هوای خونه برگشته تموم جاده بارونه


یه حسی تو دلم می گه تو نزدیکی به این خونه


تو هم درگیر تشویشی مثه حالی که من دارم


برای دیدنت امشب تمام سال بیدارم

 

پ.ن.۱: بی دل بی نشان اگه واقعا شادی و خوشی من برات مهمه حداقل اینقد منو بازیچه ی خودت نمیکردی...! خودت دیگه باید بفهمی چی میگم...

 

پ.ن.۲: آخییییییییی از مسافرت هم برگشتیم بالاخره... اومدم بسیار با معرفتانه!!! به شما دوستای گل هم سر زدم... ببخشید دیر شد... نبودم...  اما جواب دو نفر...:

 

شمایی که با نام غریبه اومدی اون کامنت چرت و پرت و دروغی رو نوشتی خجالت بکش...!!!

 

و اما بی دل بی نشان... من نگفتم نیا... میگم درست بگو کی هستی... من آدمی بامشخصات شما نمیشناسم... اون شعرم رو هیچ وقت یادم نمیره ولی اون واسه ی کسی بوده که دیگه نیست... منظورت رو از یادآوری اون شعر نمیفهمم؟؟؟

 

 

قالب وبلاگم چرا داغون شدههههههه؟؟؟

سقوط آزاد...

 

سلام به همه خوبین؟ خوشین؟ خوش میگذره مارو نمیبینین؟؟؟

باز هم من باید طبق معمول عذر خواهی کنم از همه ی دوستانی که بی معرفتی کردم بهشون سر نزدم... جوابشون رو ندادم... ببخشید دیگه... ما که کوچیک همتونم هستیم... شما به بزرگی خودتون ببخشید...(حالا این بچه مچه ها به خودشون نگیرنا اونا باید بیان دست بوسی...)

بله دوستان من بسی خوشحال هستم... با اینکه از همه طرف بدبختی ریخته رو سرم و خیلی چیزا ناراحتم کرده ولی خیلی خوش حالم و صد البته امیدوار...

راستی سلام مهمون افتخاری... خوبی؟؟؟ این پست رو زدم که میای اینجا خیلی خالی نباشه...

دیگه همتون ببخشید منو دیگه... الان هم گرفتار امتاحاناتمونم که تعطیلمون هم نکردن و از طرفی المپیادم... از یه طرف دیگه تئاترم... از یه طرف دیگه کلاسام... خلاصه همه چی بهم پیچیده... از صبح که میرم دو میام خونه دوباره بعد ناهار میرم بیرون تا شب... دیگه جوونی واسه وبلاگ نمیمونه... ولی چشم باز سعی میکنم معرفتم رو افزایش بدم...

راستی از دوستان عزیز تازه وارد هم تشکر میکنم و خوش آمد میگم... من یه مقدار متغییرم شما هم کم کم باهام آشنا میشین...

زن داداش جان از تو هم تشکر که سر زدی... ولی دیگه خنگ که نیستم وقتی اسمتو ایمیلتو میبینم میفهمم زن داداشمی دیگه...

مادر گرامی... از شما هم بسی تشکر... ولی ما تو کارمون پارتی بازی نداریم... وقتی به وبلاگ بقیه سر نمیزنم به وبلاگ شما هم سر نمیزنم...

گفتن آدرس وبلاگ مادرم... توی لینک هام سایه ی سفید هست اینم از آدرس:

www.dastanebibazoo.blogfa.com

جواب دوستانی هم که بدون آدرس هستن زیر نظرشون نوشتم... با تشکر...

 

امیدوارم به اون چیزی که میخوام برسم...

خدا جووووون خیلیییی دوستت دارممممممممممممم...

 

خلاصه به افتخار این مهمون افتخاریمون هم آخرین شعرم رو مینویسم... :

 

"سقوط آزاد..."

 

سقوط آزاد دلم را به تماشا شکسته ام...

و چه خوش خیال...

درپس اوج گرفتن در قلب ماه...

به حسرت دو بال کاغذی پرپر میزنم...

 


 

حسین(ع)...

حسین (ع) بیشتر از آنکه تشنه ی آب باشد تشنه ی لبیک بود...

افسوس که به جای افکارش زخم های تنش را نشانمان دادند و بزرگ ترین دردش را بی آبی نامیدند...

 

این ایام رو به همه ی عاشقای اهل بیت و عزاداران حسینی تسلیت میگم...

واقعه ی کربلا چیزی نیست که بشه تو یه پست دو پست گنجوندش... به احترام محرم و آقام حسین (ع) و حضرت عباس این پست رو میذارم... آقا این جا خیلیا دوست آشنا... غریبه... هرکسی میاد یا نظر میده یا همینجوری میره... ولی بین هرچی آدم تو دنیا هست من فقط دلم میخواد تو یه سر بزنی به من... به خونه ی دل من... آقام حسین... خودت میدونی که تا حالا چقدر عاجز بودم از اینکه حتی یه بیت شعر برات بنویسم... آخه تو بزرگ تر از اونی که درکلام من جا بشی... منی که خیلی حقیرم... منی که خیلی بهت بدی کردم... منی که از تو و کربلا و عاشورات دم میزنم ولی هنوز معرفت حسینی ندارم... امام حسین... دلم از همه جا گرفته... بیشتر از همه از خودم... به احترام تو به حرمت عاشورای تو چند خط شعر که تو دلم بود برات نوشتم... هرچند که در برار اون عظمت هیچه... ولی تمام توان من بود... نمیدونم از من می پذیری یا نه؟ 

امام حسین(ع) خیلی دوست دارم... خودت دستامو بگیر... دلم برای حرمت و حرم برادر با وفات تنگ شده... میدونم از دستم خیلی ناراحتی ولی تو بزرگی... تو منو ببخش...

یا حسین...

 

حسین (ع) عالم گیر و غریب است...

ماه از شرم حسین (ع) اندر محاق است...

خونین است بازوی خورشید از بی وفایی شیعه!

آدمی زخم های قلب حسین (ع) نتواند دید... بدین سان از لب عطشان او می گوید...

 

 

عید غدیر مبارک...

سلام به همه ی دوستان و شرمنده از این که جواباتون رو ندادم... مشکلی پیش اومده بود که حالم خیلی خراب بود... مرگ و زندگی  عزیزی در میون بود و حال و روزم داغون بود... فقط خدا خدا میکردم که همه چیز درست بشه... دوباره دارم حس میکنم خدا آغوششو باز کرده که بهش نزدیک بشم... به خدا گفتم این خبر بد عید قربان به من رسید حالا تا عید غدیر خودت کاری کن که همه چیز درست بشه... قسمش دادم به علی (ع) به عید غدیر... نذر کردمو حالا خدا بهترین عیدی رو به من داد... نمیدونم چه جوری ازت تشکر کنم خدا... ولی هرروز با هر محبت و مهربونی که ازت میبینم بیشتر از قبل ازت خجالت میکشمو بیشتر از قبل عاشقت میشم... خودت میدونی تو دل من چه خبره... منم کلامی نمیگم... خداجون ممنونتم... خیلی دوست دارمممممممممم...

 

عید سعید غدیرخم رو به همتون تبریک میگم... برای من هیچ عیدی بهتر از این عید نیست... من عشق علی (ع) رو از بچگی داشتمو دارم... امیدوارم عشقم و معرفتم به علی هرروز بیشتر بشه... اونقدر که بتونم علی رو به اونایی که نمیشناسنش بشناسونم... من بهترین عیدیمو از خدا گرفتم... امیدوارم شما هم عیدیتونو بگیرین... دلم هوای نجف رو کرده... یا علی دستمو بگیر...

یا علی...

 

آنان که علی خدای خود پندارند .......... کفرش به کنار عجب خدایی دارند!!!

 

عید سعید قربان مبارک...

 

دل خوش از آنیم که حج می رویم

غافل از آنیم که کج می رویم

کعبه به دیدار خدا می رویم

او که همین جاست کجا می رویم؟

حج به خدا جز به دل پاک نیست

شستن غم از دل غمناک نیست

دین که به تسبیح و سر و ریش نیست

هرکه علی گفت که درویش نیست...

 

کعبه را گفتم تو از خاکي منم خاک، چرا بايد به دور تو بگردم ؟


ندا آمد تو با پا آمدی بايد بگردی، برو با دل بيا، تا من بگردم

 

سلام به همگی... شرمنده دیر شد ولی خب گفتم حیفه که عید به این بزرگی و زیبایی رو تبریک نگم... عیدی که نشانه ی بندگی خالصانه است...

ایشاالله همه دلامون پاک و خدایی باشه و با دلای پاک حج بریم...

یا علی...

 

 

 

 

...

امروز ۱۳ آبان بود واسه همه روز دانش آموز واسه من...  اگه ۱۳ اردیبهشت یادت بیاد میفهمی چی میگم...

پ.ن۱: بی دل بی نشان... به خدا قسم اگه نگی کی هستی و چی از جون من میخوای دیگه هیچ کودوم از نظراتو نمیخونم و جوابتو نمیدم... تو رو به خدایی که میپرستی و ازش دم میزنی تو رو جون اون عشقی که ازش حرف میزنی قسمت میدم بیا و بگو که کی هستی... خواهش میکنم ازت...

پ.ن۲: بی دل بی نشان... همون طور که از اسمت پیداست نشونی ازت ندارم پس مجبورم همینجا حرفامو بزنم اگه خصوصیه معذرت میخوام... بله منو ناراحت کردی... هنوز گیجمو نمیفهمم کی هستی ولی باید بگی اگه نگی حلالت نمیکنم... تو داری از چی حرف میزنی که من بعید میدونم باشه شاید تو فکر میکنی هست ولی اگه واقعا اون حسی که گفتی هست پس اذییتم نکنو بیا و درست حرفتو بزن بیا درست بگو که کی هستی اینجوری فقط داری هم منو هم خودتو عذاب میدی... فعلا که من نمیشناسمت اگه میگی میشناسم پس بگو تا بدونم... بگو تا بفهمم کی داره چی میگه و من باید چی بگم... ازت خواهش کردم و قسمت دادم که بگی پس باید بگی...

پ.ن۳: بی دل بی نشان هیچ طوری نمیتونم بشناسمت وقتی هیچ چیز درستی از خودت نمیگی... از نظر من یا اشتباه گرفتی منو با کس دیگه ای یا اینکه کسی هستی که قصد آزار و اذییت منو داری وگرنه اگه واقعا حرفات راسته درست خودتو معرفی میکردی و درست حرفتو میزدی... من طبق حرفی که زدم عمل میکنم و دیگه جوابت رو نمیدم و  همین جا هم به همه میگم که وبم قراره تغییر کنه و دیگه از عشق و غم نمینویسم توش چون هم جایی میشه که بعضیا از احساسات من سوء استفاده کنن هم خیلیا نمیدونن تو دل من چی میگذره و زخم زبون میزنن... پس دیگه حرفای دلمو فقط تو دل خودم بین خودمو خدای خودم نگه میدارم... به قول محسن چاوشی:

اما روح من یه دریاست...      پره از موج و تلاطم...

ساحلش تویی و موجاش...  خنجرای حرف مردم...

از همه هم ممنون...

پ.ن۴: بی دل بی نشان قصد ناراحت کردنت رو نداشتم ولی

 بدون که من ناراحتم... نمیتونم بشناسمت چون چنین کسی برای

 من وجود خارجی نداره... فکر کنم تونسته باشم اسمت رو حدس

 بزنم ولی کسی رو به این اسم نمیشناسم که ویژگی های تورو

داشته باشه... و از اونجایی که بعضی ها منو از طریق این وبلاگ

اذیت کردن و قصد مردم آزاری داشتن من نمیتونم نه به شما نه

به هیچ کس دیگه وقتی نمیشناسمش اعتماد کنم... واقعا

 نمیتونم... و شاید هم شما منو اشتباه گرفته باشی...

 (دوستان شعر از خودم نیست... دیگه دستم به قلم نمیره... فقط خودممو بغض های ترک خورده ام... یه دل شکسته و داغون... نمیتونم بنویسم... ولی این شعر یه جورایی بیانگر احساساتم بود که به مناسبت این روز نوشتمش...)

بعد رفتنت عزیزم بس که تنهایی کشیدم

قامتم خمیده از بس عشقتو به دوش کشیدم

تو غم بی همزبونی هی میکشتم لحظه هامو

روی برگه های شعرم خالی کردم عقده هامو

خاطرت جم هرجا باشی توی غربت یه کسی هست

پس خاطراتت زندگیشه. اون غریبه خاطرت هست

اون که تو 7 اسمونش یه 3 تاره هم نداره

اون منم که دلخوشیش گل من کسی رو داره

مثل دیگرون نبودم سر راهتو نبستم

میدونستم نمیای و چشم به جاده ها نشستم

خاطرت جمع تو دل من تو حسابت پاکه پاکه

این خطای دل من بود اون که افتاده به خاکت

تو روزایی که نبودی نمیدونی چی کشیدم

صبح تا شب زخم زبون از هر غریبه ای شنیدم

گل من سرت سلامت تو که خوش باشی غمم نیست

این همیشه ارزومه پس دلیل ماتمم نیست

دیگه از گریه گذشته به جنون کشده کارم

تو که خوشبختی عزیزم دیگه غصه ای ندارم...

...

ظاهرم شاده و خوبه ولی تو باور نکن که حالم خوبه... باور نکن...

بدون که داغونم... بدون که نمیتونم...

دیروز یه آرزوم برآورده شد هرچند دیر... ولی بارون اومد... رفتم زیر بارون تا صورتم خیس بشه که دیگه کسی اشکامو نبینه...

 

 

 

 

قافیه ی سکوت...

سلام به همه ی دوستان خوبم... و سلام به تویی که میدونم نمیای... ای کاش... ای کاش... ای کاش...

ممنون از همه ی دوستان عزیز و شرمنده که یه مدت نبودم... اصلا حال خوشی نداشتمو ندارم... گیجم... گنگم... بعضی دوستان میگن نوشتن آرومت میکنه ولی وقتی دلی نباشه که بخوای بنویسی چی؟ نمیدونم ... واقعا حس میکنم هیچی نمیدونم!!! دیوانه وار تو ی سکوت خودم غرق شدم و هیچ چیز نمیدونم... وصف حالم تو یه جمله است: داغونم...!!! فقط اومدم مرحمی بذارم رو دل زخم خورده ام و آخرین شعرم رو براتون بنویسم... که گوشه ای از وصف حال الانمه... تو رو خدا برام دعا کنین... ممنون... یا علی...

پ.ن.۱: "بی دل بی نشان" خواهشا بگو کی هستی...؟!

پ.ن.۲: "بی دل بی نشان" وقتی نشونی ازت ندارم چه طوری بشناسمت؟؟؟ این چیزایی که نوشتی وا۳ من معرفی نمیشه... ازت خواهش کردم خودت رو معرفی کنی ولی از خودت نگفتی...  اگه چیزایی که نوشتی واقعا حرف دله و فقط یه کپی کردن مطلب از هزار تا سایت دیگه نیست پس شهامت داشته باش و خودت رو معرفی کن... خواهشا...

 

                          "قافیه ی سکوت..."

پرم از قافیه ی سکوت مرگبار صدایت...

حرف های دل زخم خورده ام بر روی گونه های خیسم رژه می روند...

شب های تاریک دلم هوای ستارگان چشمان مستت را کرده اند...

و تو چه ساده از من میگذری...

 

 

میدونم نمیای ولی اگه اومدی ببنین اینو یادت هست عزیز؟

 

 ola

 

یا علی...

 

عجب تمثیلی است این که علی (ع) مولود کعبه است... یعنی اینکه باطن قبله را در امام پیدا کن! (شهید آوینی)

بازم سلام به همه ی دوستان عزیز...

ببخشید وا۳ آپ قبلی خبرتون نکردم آخه حالم خوب نبود...

الانم اومدم شهادت حضرت علی (ع) پدر یتیمان و امیر مومنان رو به همه ی عاشقای اون حضرت تسلیت بگم...

یا علی(ع) خودت از درد دلای همه ی ما با خبری... خودت میدونی که چرا شیعیانت اینقد بی معرفت شدن... به خصوص خودم.... پارسال این روزا تو حرمت بودم.... بهشتی بود وا۳ خودش.... دلم لک زده وا۳ اینکه یه بار دیگه دستمو بگیرم به ضریحتو اشک بریزم.... اونقد اشک بریزم که واسته بشی خدا گناهامو بریزه... وقتی دستمو گرفته بودم به ضریح حس می کردم دست پدری که همیشه همراهم بوده و عاشقشم تو دستامه...

یاد مسجد کوفه و محراب شهادت افتادم... که گفتم: آخه خدا مگه من لیاقت دارم جایی که حضرت علی (ع) بوده و نماز خونده و به شهادت رسیده پا بذارم که تو منو اوردی اینجا؟

یا علی(ع) خودت کمکمون کن...

چشام خیسه و نمیدونم دیگه چی بگم...

فقط میگم:

یا علی...